معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
یادگاران کتاب ردانی پور انتشارات روایت فتح
خاطرات شهید مصطفی ردانی پور
من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا
یا دختر یا خانم، خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی!داخل
اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه!گفتم: چطور با یک
دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است. گفت: آخر ما حزب
اللهی هستیم. گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر
به زنهای جوان سلام نمیکرد. گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام
نمیکنی؟ گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم.
میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. گفتم:
دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.
سنندج سر پست نگهبانی ایستاده بودم یک دفعه دیدم از روبرو سر و کله ی یک دختر کرد پیدا شد روسری سرش نبود ? وضع افتضاحی داشت
محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود
نرفت ! برعکس آمد نزدیک تر ? بهش نگاه نمی کردم ? ولی شش دنگ حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکند ? با تمام وجود دوست داشتم هر چه سریع تر گورش را گم کند .
چند لحظه گذشت . هنوز ایستاده بود . یک آن نگاهش کردم ? صورتش غرق در آرایش بود انگار انتظار همین لحظه را می کشید
به من چشمک زد و بعد هم لبخند
صورتم را برگرداندم این طرف ? غریدم ! برو دنبال کارت
نرفت !
بار دیگر حرفم را تکرار کردم ؛ باز هم نرفت . این بار سریع گلن گدن را کشیدم بهش چشم غره رفتم و داد زدم برو گمشو وگرنه سوراخ سوراخت می کنم !
رنگ از صورتش پرید یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار
پای درد و دل هر مادر شهید که نشستیم،
دختر بی حجاب که می آمد در مغازه محمود به ش جنس نمی داد.یکی آمده بود و محمود
بهش جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود.محمود هم بچه بود.سفت ایستاده بود
که نه به تو جنس نمیدهم.طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود.
و شکایت محمود را به آقا جان کرده بودند و یک سیلی هم توی گوش محمود زده
بودند.
طفلک به ملاحظه آقاجان صدایش در نیامده بود.سیلی را خورده بود و دم نزده بود.
می دانست که اگر کار به آژان و آژان کشی بکشد برای آقا جان بد می شود.