«من پس از کشتن مشرکى که تظاهر به اسلام مىکرد، سوگند یاد کردهام که با هیچ مسلمانانى جنگ نکنم» این سوگند مربوط به زمان حیات پیامبر بود، زمانى که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله سپاهى را به جنگ گروهى از مشرکان گسیل داشت که اسامه نیز جزو آن بود، در میان مشرکان شخصى بنام «مرداس» در باطن مسلمانان بود، ولى بر حسب ظاهر با آنان همصدا بود، همینکه مشرکان خبر حمله سپاه اسلام را شنیدند. فرار کردند و تنها مرداس در میدان باقى ماند تا به سپاه اسلام بپیوندد. سپاه اسلام از راه رسید، مرداس سواران جنگى را که از دور دید، ترسید که سپاه، متعلق به مسلمانان نباشد و او را به قتل برسانند، از این رو گوسفندان خود را در غارى جا داد و خود به قله کوه پناهنده شد، وقتى که سربازان اسلام نزدیک شدند صداى تکبیر آنان را شنید و دانست که سپاه اسلام است، او نیز تکبیر گفت و از کوه پائین آمد و در حالى که جملات «لااله الا الله، محمد رسول الله» را تکرار مىکرد، به مسلمانان رسید و به طریقه اسلام، سلام کرد، ولى اسامه خیال کرد او براى نجات جان خود، تظاهر به اسلام مىکند، از این رو شمشیر کشید و او را به قتل رسانید و گوسفندانش را به غارت برد!
پیامبر از خبر پیروزى مسلمانان خوشحال شد، اما وقتی جریان قتل مرداس را از اسامه شنید، سخت اندوهگین و متأثر شد واو را توبیخ نمود. در این هنگام آیه 94 نساء نازل شد. اسامه عرض کرد: اى پیامبر! در جق من استغفار کن تا خدا گناه مرا ببخشد، حضرت فرمود: چگونه در باره تو استغفار کنم در حالى که تو یک مسلمان را کشتهاى؟!. اسامه مىگوید: حضرت چندین بار این جمله را تکرار نمود و من بقدرى ناراحت و پشیمان شدم که آرزو کردم کاش آن روز، روز اول مسلمانى من بود و قبلا در آن جنگ شرکت نمىکردم و مرداس به دست من به قتل نمىرسید!. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله سه بار در حق من استغفار کرد و آنگاه فرمود: بردهاى در راه خدا (جهت کفاره) آزاد کن.
عرض کردم: عهد مىکنم که بعد از این هیچ مسلمانى را نکشم! (الدرجات الرفیعه ص 444)
حتما اسم اسامه بن زید رو شنیدید. فرمانده سپاه اسلام در یکی از حساسترین مقاطع تاریخ اسلام. پیامبر شخصا چندین بار به فرماندهی او تأکید و اطاعت امرش را لازم دانست. سرنوشت و عاقبت این فرد چه شد؟ پس از پیامبر با امام علی(که جانم فدای هر دو باد) چگونه رفتار کرد؟ او فرزند زید و ام ایمن است و بسیار به پیامبر و امام علی علیهما السلام نزدیک. اما در حساسترین لحظات امام علی را تنها گذاشت. اصلاً عجیب نیست که امام علی علیه السلام در برابر او موضع نگرفت. صبر کرد و بالاخره او را به راه برگرداند.
این توجیه اسامه بود که با امام علی علیه السلام در جنگها همراهی نکند. مشکل اسامه این بود که فهم او از دین مشکل داشت. آری او بالاخره برگشت و صریحاً دشمنان امام عصر خود را مهدور الدم دانست و مورد محبت ائمه قرار گرفت. اگر تمایل دارید درباره او بیشتر بدانید اینجا را کلیک کنید.
توهین شبکه وصال: شیعیان مشرک هستند
ملازاده مجری شبکه وهابی وصال با توهین به شیعیان مدعی شد: توحیدی که شیعیان به ائمه نسبت می دهند چیزی جز شرک نیست.
جام نیوز: ملازاده کارشناس و مجری شبکه وصال در 14 آگوست (23 مرداد) گفت: " توحیدی که شیعیان از ائمه نقل می کنند و به آن ها نسبت می دهند چیزی جز شرک نیست چون از نظر شیعیان ائمه خدا شدند و گذشته و آینده را می دانند و هم چنین علم غیب دارند و با آن که مرده اند هنوز زنده اند."
تامل در این مدعای آقای ملازاده ضعف اطلاعات قرآنی ایشان را آشکار می سازد. از نظر ملازاده دلیل مشرک بودن شیعیان این است که آن ها علم غیب را به ائمه نسبت می دهند، درحالی که علم غیب مختص به خداوند است. پروردگار متعال در آیه 27 و 28 سوره جن می فرماید: (( او دانای غیب است و هیچ کس به عالم غیب او آگاه نیست جز پیامبری را که از او خشنود باشد. )) این آیه حاکی از آن است که خداوند سبحان پیامبران را نیز از علم غیب برخوردار می سازد. از طرف دیگر به نظر می آید آقای ملازاده اطلاعات کافی درباره منابع اهل سنت نیز ندارد. در کتاب صحیح مسلم جلد دوم آمده است: "پیامبر اسلام در غزوه بدر قبل از شروع جنگ فرمود که فلان شخص این جا کشته می شود و شخص دیگر آن جا کشته می شود. ایشان با انگشت خود جای قتل هر کشته کفار را نشان داد . بعد از جنگ اصحاب دیدند جای هر کشته ای که قبلا پیامبر آن جا را نشان داده است، او همان جا افتاده و حتی یک وجب هم جلوتر یا عقب تر نرفته است." بنابر این اعتقاد تشیع به برخورداری ائمه از علم غیب دلیلی بر مشرک بودن شیعیان نیست.
مطلب مهم دیگری که باید مد نظر داشته باشیم این است که شیعیان به هیچ عنوان ائمه را خدا نمی دانند و این مساله در سراسر دعاهای آن ها نمایان می باشد. در واقع شیعیان از این جهت که اهل بیت علیهم السلام آبرو، شان و مقام بالایی نزد خداوند دارند آن ها را واسطه میان خود و پروردگار قرار می دهند تا خداوند به واسطه منزلت ائمه، رحمی در حق شیعیان کند و دعاهای آن ها را برآورده سازد.
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورندو وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.